سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

آغوش

دخترک قرار نیست غرق بشه... توی آغوش اقیانوس بودن به معنی غرق شدن نیست. اگه یه روزی بفهمه داره غرق میشه از قصه ی من میره... اقیانوسم دخترک رو همینطوری دوست داره.

بارون

وقتی آسمون طوسی میشه و بعد رعد و برق میشه دخترک میدونه به جای طوفان قراره بارون نم نم بباره.... میدونه قراره قطره ها دونه دونه روی سطح آب بیفتن و صداشون آرومش کنه و وقتی به افق که پشت مه قایم شده نگاه میکنه و دماغ یخ کردشو با دستش گرم میکنه میدونه که حتی اگه لباسش کم باشه هم سردش نمیشه... اقیانوس خیلی مهربونه.

هدیه

دخترک هر روز بیشتر دلتنگ کودکی نگاهش میشه... همونی که به اقیانوس هدیه داده بود... اما حالا ... اقیانوس دیگه حتی وقت دلداری دادن به دخترکم نداره... تا کی دخترک قصه ی من با عروسکاش حرف بزنه؟

خواب

دخترک خیلی آروم روی سطح لرزون آب دراز کشید و با خودش فکر کرد ... شاید این آخرین بار باشه. به آسمون آبی و بدون ابر یه نگاه کوچیک انداخت ، با اینکه دیشب بارون نم نم اومده بود امروز دوباره آفتاب چشمشو زد... اقیانوس هیچ کدوم از اینا رو ندید... خسته س ... خیلی وقته خوابیده.

پاپکورن

یه موقعی دخترک فکر کرد دلش بستنی قیفی میخواد. دلش چیپس روغنی میخواد. دلش پاپکورن میخواد یا شایدم هوس آبنبات چوبی کرده....
اما حالا میدونه دلش هوای شیرینی یه بوسه ی پاک و نمک یه لبخند معصومانه کرده ... اقیانوس خودش میدونه چند وقته که قول داده و هنوزم براش نخریده....آخه اقیانوس این روزا حواسش پرته...

the girly is alone again

these days the ocean has been so mean... he has said the meanest things ever and he has done the meanest of all. the girly needs to talk but there is no one around so she gets to talk with her doll again.... just like the old days when she was all by her self. she talked and cried with the doll so that she would be strong enough to handle ocean's waves... but you know what... the girly just had 3 scary nightmares last night....one after the other.... i pity her.

دخترک و اقیانوس...

دخترک روی تخت خوابش دراز کشید و عروسکش را در آغوش گرفت و سعی کرد مثل همیشه در رویاهای کودکانه اش غرق شود... اما دیگر خبری از رویاهای کودکانه نبود... او در اقیانوس عمیق و آرامی دست و پا میزد. اقیانوس از آرامش پر بود اما چرا دخترک آرامش نداشت؟
روزی را به یاد آورد که اقیانوس را درست مانند امروز می پرستید، آن روز پنداشت که بالاترین هدیه برای اقیانوس تکه ای از وجودش است در آیینه به خود نگریست و تصمیم گرفت کودکی نگاهش را برای اقیانوس هدیه ببرد. نیازی به بسته بندی و تزیین نبود، چرا که زیبایی کودکی نگاه او به سادگی آن بود.
دخترک کمی از دور اقیانوس را نظاره کرد و تصمیمش را گرفت ... و سپس به آرامی به آغوش اقیانوس رفت ...چه آرامشی... او همیشه، تمام عمرش، از آب میترسید چگونه بود که به تنهایی پا به اقیانوسی به این وسعت گذاشته بود و با لذت خود را به آغوش این بی کران می سپرد؟... عشق جراتی بس احمقانه به انسان میدهد.
اقیانوس بی نظیر بود. بی کران و رها. او با جسارتی ستودنی دخترک را در آغوش پناه میداد. گاهی با قطرات وجودش دخترک را نوازش کرد و گاهی با موجها یش او را تاب داد. دخترک کم کم جزیی از او شد غرق در او ،محو او ،در آغوش او. این همه مهر آمیخته به غرور برای دخترک جذاب بود و در همان روزها بود که ناگهان نگاهش به سطح آب افتاد... چیزی در قلبش فروریخت.
دخترک به اقیانوس پناه برد : کودکی نگاهم را به تو هدیه دادم چرا در سطح وجودت نمیبینمش...
اقیانوس با آرامش همیشگی اش دستی بر سر دخترک کشید و گفت: تو روز به روز برای من عزیز تر شدی پس هدیه ات را با خود به جایی امن در اعماق وجودم بردم.
دخترک لبخندی زد، او فقط به تماشای کودکی نگاهش در سطح زلال آب عادت کرده بود... همین.

فردا...

روزی پنداشتم هیچ پیوندی محکمتر از عشق نیست... امروز میبینم راهی برای ماندن نمیابم... فردا چه کنم؟