سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

ترسو


سیاهی چشمانم را به چشمانت می دوزم

تا شاید این بار... درد را در نگاهم بخوانی


اما عشق...

میترسد خلوت پر از تنهاییمان را به هم بزند...

وقتی با نگرانی از پشت سایه ی غول پیکر غرور...

منتظر رخصت توست...

اضطراب را در چهره اش میخوانی؟

نفس های تندش را میشنوی؟

اصلا  گرمی زمزمه ی نامت را کنار گوشهایت حس کرده ای...


میدانم که میدانی...

به خاطر همین باز هم

سیاهی چشمانم را به چشمانت می دوزم

تا شاید این بار... درد را در نگاهم بخوانی!