سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

سادگی ها

داستانهای دخترک و اقیانوس

خواب

دخترک خیلی آروم روی سطح لرزون آب دراز کشید و با خودش فکر کرد ... شاید این آخرین بار باشه. به آسمون آبی و بدون ابر یه نگاه کوچیک انداخت ، با اینکه دیشب بارون نم نم اومده بود امروز دوباره آفتاب چشمشو زد... اقیانوس هیچ کدوم از اینا رو ندید... خسته س ... خیلی وقته خوابیده.

پاپکورن

یه موقعی دخترک فکر کرد دلش بستنی قیفی میخواد. دلش چیپس روغنی میخواد. دلش پاپکورن میخواد یا شایدم هوس آبنبات چوبی کرده....
اما حالا میدونه دلش هوای شیرینی یه بوسه ی پاک و نمک یه لبخند معصومانه کرده ... اقیانوس خودش میدونه چند وقته که قول داده و هنوزم براش نخریده....آخه اقیانوس این روزا حواسش پرته...

the girly is alone again

these days the ocean has been so mean... he has said the meanest things ever and he has done the meanest of all. the girly needs to talk but there is no one around so she gets to talk with her doll again.... just like the old days when she was all by her self. she talked and cried with the doll so that she would be strong enough to handle ocean's waves... but you know what... the girly just had 3 scary nightmares last night....one after the other.... i pity her.

دخترک و اقیانوس...

دخترک روی تخت خوابش دراز کشید و عروسکش را در آغوش گرفت و سعی کرد مثل همیشه در رویاهای کودکانه اش غرق شود... اما دیگر خبری از رویاهای کودکانه نبود... او در اقیانوس عمیق و آرامی دست و پا میزد. اقیانوس از آرامش پر بود اما چرا دخترک آرامش نداشت؟
روزی را به یاد آورد که اقیانوس را درست مانند امروز می پرستید، آن روز پنداشت که بالاترین هدیه برای اقیانوس تکه ای از وجودش است در آیینه به خود نگریست و تصمیم گرفت کودکی نگاهش را برای اقیانوس هدیه ببرد. نیازی به بسته بندی و تزیین نبود، چرا که زیبایی کودکی نگاه او به سادگی آن بود.
دخترک کمی از دور اقیانوس را نظاره کرد و تصمیمش را گرفت ... و سپس به آرامی به آغوش اقیانوس رفت ...چه آرامشی... او همیشه، تمام عمرش، از آب میترسید چگونه بود که به تنهایی پا به اقیانوسی به این وسعت گذاشته بود و با لذت خود را به آغوش این بی کران می سپرد؟... عشق جراتی بس احمقانه به انسان میدهد.
اقیانوس بی نظیر بود. بی کران و رها. او با جسارتی ستودنی دخترک را در آغوش پناه میداد. گاهی با قطرات وجودش دخترک را نوازش کرد و گاهی با موجها یش او را تاب داد. دخترک کم کم جزیی از او شد غرق در او ،محو او ،در آغوش او. این همه مهر آمیخته به غرور برای دخترک جذاب بود و در همان روزها بود که ناگهان نگاهش به سطح آب افتاد... چیزی در قلبش فروریخت.
دخترک به اقیانوس پناه برد : کودکی نگاهم را به تو هدیه دادم چرا در سطح وجودت نمیبینمش...
اقیانوس با آرامش همیشگی اش دستی بر سر دخترک کشید و گفت: تو روز به روز برای من عزیز تر شدی پس هدیه ات را با خود به جایی امن در اعماق وجودم بردم.
دخترک لبخندی زد، او فقط به تماشای کودکی نگاهش در سطح زلال آب عادت کرده بود... همین.

فردا...

روزی پنداشتم هیچ پیوندی محکمتر از عشق نیست... امروز میبینم راهی برای ماندن نمیابم... فردا چه کنم؟

...

نمیخوام بخندم فقط دلم میخواست دیگه هیچ وقت نتونم اشک بریزم ....

دیره...

تنهایی مثل یه فریاده که توی گلوی آدم خفه میشه...تنهایی یعنی اینکه هیچ کس برای تو حوصله نداشته باشه... یعنی اینکه تا بیای دهنتو باز کنی که حرف بزنی همه با دست اشاره بدن...هیس یه کم صبر کن... این صبر کردن گاهی سالها طول میکشه... گاهی یک عمر منتظر میمونی که حرفتو بزنی... بعضیا هیچ وقت حرفشونو نمیگن... بعضیا حتی بد شانس ترن... چون بعد از مدتها انتظار برای گفتن... حرفشون توی همهمه یِ جمعیت گم میشه و هیچ کس نمیفهمه چی میخواستن بگن.
نمیدونم قراره توی کدوم دسته باشم. فعلا فقط صبر میکنم...از نگفتن نمیترسم... از این میترسم که روزی که وقت کنی حرفم رو بشنوی دیگه نخوام بگم که...

عشق...



امشب خیلی چیزا یاد گرفتم، فهمیدم عشق ارزشش خیلی بالا تر از بچه بازیای دوران جوونیه. فهمیدم احترام ارزشش از همه چیز بالاتره. میشه به خاطر عشق خیلی کارا کرد. میشه جلوی خشمتو بگیری. میشه مرد باشی. میشه شخصیتتو به رخ همه بکشی....
امشب فهمیدم اگه ازم بخواد تا اون سر دنیا هم باهاش میرم. بدون اینکه یه لحظه به امن بودن جام شک کنم. امشب فهمیدم کنارش چه آرامشی دارم، حتی تو سخت ترین شرایط...
امشب فهمیدم عشق خیلی مردونگی میخواد... عشق مرد میخواد.

پس گوش بده...

گلم،
غرورتو دوست دارم... هیچ وقت نشکنش.
لج بازیاتو دوست دارم... مثل بچه که کشتی گرفتن با باباشو دوست داره.
بد اخلاقیاتو دوست دارم... تلخی تو هم برام شیرینه.
دیوونه بازیاتو دوست دارم... دیوونم اگه پا به پات بیام؟
اما از همه بیشتر،
بودنت رو دوست دارم...

دیوانه ای...




شاید خیلی محبت کردی ، شاید از خوب بودن خسته شدی ، عشق من شاید اصلا از بودن خسته شدی.
میترسی زیادی دوسم داشته باشی ، ولی خبر نداری از هزار تا حرف دلم یکیشو میشنوی نه بیشتر. دلم میخواست میرفتی و منم پا به پات میومدم. دلم میخواست فقط یک بار میتونستم هر چی که تو دلم دارمو بهت بگم. فقط یک بار بهت نشون میدادم توی فکرم چی میگذره بدون اینکه بترسم که بترسی... اما چی کار کنم؟ زن ، از دلش فقط و فقط برای آینه میگه.
شاید خیلی خسته ای شاید خیلی آزارت دادم ... هدیه ای بهم دادی که باعث شد از خودت بیزار بشی... نمیدونم منو زیادی دوست داشتی یا خودتو ... بغض گلومو گرفته، الآن حداقل الآن وقت کم آوردن نبود... من توی این مدت احساس کردم برای اولین بار یه "مرد" کنارمه...

او همیشه زیباست

از بازی توی کوچه خسته شدیم به علاوه قرار بود بریم جایی. از در وارد شدیم و یک راست به سراغ شیر آب رفتیم سرمونو زیر شیر گرفتیم و بعد یه کم سر اینکه کی اول آب بخوره دعوا کردیم. باد کولر خنکه و بوی بارون میده. صدای آتاری بچه ها میاد. صدای تار داییم و خنده های بلند بلند خالم هم همراهیش میکنه. مامان بزرگ داره در مورد خواستگاری ۵شنبه شب حرف میزنه که قراره برای داییم برن و در همون حال برای بچه ی هنوز به دنیا نیومده ی خالم کلاه میبافه. بوی خوب سیب زمینی سرخ کرده ما رو به آشپزخونه میکشونه و....

- دخترا زود حاضر شین دیر میشه ها... ما بچگی میکنیم و سر خوش و فارغ به شیطونیمون ادامه میدیم. زنگ در میخوره. هادی پسر همسایه س. فردا هم میاین گل کوچیک بازی کنیم؟ همون موقع مامان و بابا هم از راه میرسن . همه خونه ی مامان بزرگ جمع شدیم مثل هر ۵ شنبه... مامان برامون عکس برگردون خریده... بچه ها حاضر شدین یا نه؟ ما هنوزم حاضر نیستیم . داریم رقصی رو که دو تایی با آهنگ اسپایس گرلز تمرین کردیم برای مامانم اجرا میکنیم...

آژانس یه پیکان سفید بود و یه راننده ی پیر داشت....

 

در خونه زنگ زده و سفید بود. دیوارهاش کثیف و دود زده بودن.توی حیاط چند تا گربه ی لاغر نشسته بودن. پله ها رو با عجله بالا رفتیم. دیگه بوی سیب زمینی سرخ کرده نمیومد. به دری که سمت چپمون بود رسیدیم... در باز بود.

- شما ؟

- حنیفه هستم. قبلا وقت گرفته بودم برای دخترم.

وارد شدیم.  خونه با نور مهتابی روشن شده .جمعیت خیلی زیاده... شاید ۸۰ نفر از همه فرهنگ و از همه شکل... خیلی پیر . خیلی جوون .من ۱۳ سال دارم و او ۱۱ سال. هر سه میشینیم. معلوم نیست چه خبره... نه مهمونیه نه عذا. نه گریه نه خنده. همه منتظرن... اما نه انتظاری که توی مطب دکتر میکشی... نه خیلی فرق داره. همه توی ناامیدی دنبال امیدن. احساس بدی پیدا میکنم . دلم میخواست این یه خواب باشه...احساس میکنم ما با اینا فرق داریم . ما مال اینجا نیستیم. با خودم فکر میکنم الان خونه ی مامان بزرگ چه خبره؟... اینجا همه دور تا دور روی فرش لاکی رنگ نشستن اما نه توی یک ردیف بلکه سه یا چهار ردیف... بعضیها انقدر مریضن که نمیتونن بشینن. مردی از بین جمعیت عبور میکنه و به اتاق سمت راست من میره... کمی انتظار و بعد... یک نفر جیغ میزنه و با لحنی که حاکی از التماسه میگه:

-یا حضرت علی... دیدی؟... یا ابالفضل...

زنی که تا چند لحظه پیش به حالت خوابیده زیر چادرش مخفی شده بود و گویی بیهوش بود ... بدون اینکه بدونه از جاش بلند شده... آره هنوزم خوابه ولی بلند شده و سر جاش نشسته... بی اختیار خودم رو عقب میکشم.

- چکا نترسیا...

چند ساعت گذشته... گرسنمه...سرم درد میکنه...چکا از اون موقع حرف نزده. نور مهتابی ها به نظر کمتر شده... نه صبر کن... چراغها رو یکی یکی خاموش میکنن و این هم آخریش... دعا میخونن . فریاد میزنن. گریم میگیره. از عجز و نالشون میترسم.چقدر آدم بدبخت تو این دنیا زیاده. توی دنیای بچگیم فکر میکنم یعنی قیامت هم همین طوریه؟ فریاد ها بیشتر و بیشتر میشن. فرزانه هم داد میزنه ... چکا گریه میکنه... دستشو میگیرم.

- چکا گریه نکن تو که مثل اینا نیستی...

یکی از میون جمعیت به فرزانه اشاره میزنه که بیارش...

چکا رو میبره وسط جمعیت... به تنهایی خودم فکر نمیکنم. میدونم چکا ترسیده.... بچه س . وسط جمعیت جا باز میکنن. فرزانه میشینه و چکا رو جلوش میخوابونن.

مرد شروع میکنه ... چشماش رو بسته... میخواد تمرکز کنه. همه ساکتن. چکا چشماشو بسته و راحت خوابیده.... بعد از چند دقیقه سکوت دستش از روی زمین بلند میشه... نمیبینمش. فقط جیغ مردم رو میشنوم....میترسم ... خیلی میترسم... مردی از بین جمعیت بهم میگه نترس کوچولو... عوضش خوب میشه.

توی راه خونه ساندیس و هوبی خوردیم. چکا حالش خیلی خوبه. منم خوبم. منتظریم تا برسیم خونه و مثل همیشه با هم خاله بازی کنیم. توی خاله بازیمون من مامانم و اون یه مریضیه سخت داره که همیشه آخرش خوب میشه...